مقدمه: این داستان ۸۴/۴/۴ نوشته شده است. یعنی شش سال گذشته است. هنوز برایم تازه است و وحشتناک. تنها یک بار آن را در جمع خواندهام. جلسه ۴۰۰ انجمنمان بود. بعد داستان ماند آن گوشه و کنار و به سراغاش نمیرفتم. امروز دوباره برگشت که خوانده شود. در آغازش نوشتهام: به کابوسهای کسی که من نیستم.
دارم با خودم حرف میزنم که خوابم نبرد. آلبر کامو نشسته است و کتاب خودش را ورق میزند. و گاهی جایی از آن را آرام میخواند با چشمهای نیمهباز روی صفحه کلید دنبال حرف ک میگردم میزنم و یادم می رود قرار بوده دیگر چه باید بنویسم. سعید میگوید تمام شدهایم نمیدانم این را از روی مسنجر خواندم يا پشت تلفن گفت. کسی دیگری هم با من حرف بزند خوابم نخواهد برد. خوابم ببرد همهچیز تمام شده است. میدانم خوابم ببرد میافتم توی فضای خالی، سیاه يا سفید نیست. خالی، میدانی یعنی چه؟ باید خودت امتحان کنی.
هوشیاریام را میگذارم آن گوشه و بین خواب و بیداری مینویسم فردایی اگر باشد و اینها را بخوانم یادم نخواهد بود که ساعت کجا پرسه میزد که نوشتم خستهام که نوشتم خوابم میآید. که نوشتم نباید بخوابم که رفتم یک فلش قرمز روی دیوار زدم به طرف مانیتور
***
گفت: شما آقای جانبی هستید
گفتم: ممنوم و بسیار سپاسگذار
بعد که رفت دیدم این برگه روی میزم هست زیر پروندهی «بررسی ساختاری درک خوشبختی» یکی اینها را نوشته است که احتمالاً من هستم احساس نمیکنم خواب بودهام اما یک خستگی را توی رگهایم احساس میکنم خستگی قبلاش نبودن. کلی خاطرات خوب دارم از گذشته این که یک روز توی خیابان زنم را دیدم و همان نگاه اول عاشقاش شدم و این که ما تا حالا هیچ مشکلی با هم نداشتهایم. یک بار رفتهایم کنار دریا و او سهشنبهها قورمهسبزی را که من دوست دارم میپزد.
انگشتم را میکنم توی سوراخ SPT تا حافظه داخلیام بهروز شود. چند تایی برایم پیامی دادهاند. یکی گفته است که آدم خوبی هستم. زنم گفته که امروز سهشنبه است و سبزی سفارش بدهم و لطفاً پاکاش کنم.
همینطور که پیامها را مرور میکنم به یادداشت خیرهام. کامو دیگر کیست؟ توی پایگاه دادههای جهانی دوری میزنم. یک ویروس خطرناک، یک نویسنده ناموفق فرانسوی که مدتی است کتابهایش به دلیل عدم جذابیت خوانده نمیشود. به آمازون بروید و نقدهایی را بر آن بخوانید. در آمازون چیزی ننوشته است. یک پیام خطا میآید. «سیستم شما تازه نوسازی شده است و بهتر است از دریافت مطالبی که پیشینهای از آن ندارید خودداری کنید.»
خارج میشوم. و شربت قرمز رنگم را میخورم. احساس میکنم باید دوباره بخوابم. سعید؟ هیچ چیز توی ذهنم نیست. حتی توی سطل آشغال درونم هم پیدا نکردم. سعید: خوشبخت ، نامی برای انسان، برای جستجو بیشتر به دادههای جهانی متصل شوید. از نظر شخصی این نام مفهمومی برای شما ندارد. از استفاده شما از برنامه خودنگار شرکت خود پردازمیانه سپاسگذاریم.
زنم در میزند. میپرسد سبزی سفارش دادهام میگویم اشتها ندارم. میآید طرف میز تا مرا ببوسد. دستهایش را که به صورتم نزدیک میکند کاغذ را میبیند میگوید: « نه! چرا این کارو کردی؟» چی؟ میگوید : «مگه دکتر نگفت نباید پرینت بگیری» کی؟ میگوید : « ها! خوبی که، حالت خوب نبود که اومد. من این کاغذ را میبرم میدونی اینا خوب نیست حالت رو بد میکنه» چرا؟ « عزیزم حالت که بهتر شد خودت میری میفهمی. خودم سبزی سفارش میدم امروز خورشید رو دیدی؟» آره « هوای خوبیه بریم بیرون؟» سعید کیه؟ «نمیدونم» اما میدانست. نمیدانست که میدانم. برنامهی پردازش دروغهای مصلحتی دوباره فعال شده بود. گذاشته بودم زیر پایه مانیتور قدیمی که به عنوان آکواریوم استفاده میکنیم، سعید برنامه را داده بود. شاید به شربت قرمز ربط داشته باشد. الان نمیدانم. «زنگ بزنم دکترت بیاد؟» ممنونم بخوابم حالم خوب میشه حالم خوب میشه. فردا میریم خورشید رو نگاه میکنیم گوربابای سعید و کامو. گفت «کی؟» هیچکی. این را بلند گفتم جوری که در آستانه شنواییاش باشد و بشنود. گفتم: خوبم، بریم قورمهسبزی بپزیم کاغذ را از دستاش گرفتم مچاله کردم و انداختم توی سطل آشغال. فردا دوباره میخوانماش احساس میکنم توی سطل آشغال هستم. لبخند میزنم. این طوری