تقدیم به شهید سرهنگ صمد بیات ترک، مردی که پلیس بود
زير لب گفت : آزاد بشم خواهر همه تونو
– : چه کار ميکني قاتل قرمساق
-: ببخشيد جناب سروان نفهميدم شما اينجا، منظورم شما
شترق
من يك گوشه نشسته بودم. او را آورده بودند و انداخته بودند آن گوشه ديگر
-: کي رو کشتي؟
-: خواهرمو
-: خوب کاري کردي
سرش را برگرداند به طرف صداي من نميدانم چرا اين را گفتم
-: رفت؟
شترق
حرکت لبهايش ميگفت نامرد دو بار گفت نامرد
– : ديگه رفت . (من گفتم)
اين بار که لبهايش را باز کرد گفت : نامردا! بدجوري ميزنن خصوصاً اين يکي که چپ دسته، گوش آدم مثل موتور هزار صدا ميکنه ولي اون سرهنگه كه بازجويي ميكنه مَردهها. گفتم پسره رو چهکارش کردي، گفت آويزونه. خوشم اومد ازش، قاضي گفت اون احتمالاً گناهي نکرده ولي حالا دادتش بالا هواخوري.
شترق، خورد پس کلهاش روي موهاي فرفري
-: مگه نگفتم ورنزن
-: چشم جناب سروان
سرش هنوز دنبال منبع صدا ميگشت. شش صبح آمده بودند دم در خانه و گفتند بايد برويم آگاهي حکم جلب نداشتند. بايد ميرفتم دانشگاه وميشد بهانه تراشيد و همراشون نرفت ولي خوشم نميآمد که الکي خودم را درگير کنم. با چشمهاي خوابآلود لباس پوشيدم. آن کاپشن زرد رنگي که روزهاي خوب ميپوشم را پوشيدم همان که زهرا هديه کرده بود. جزوهها را برداشتم که از آن طرف بروم دانشگاه . اما حالا ساعت دوازده بود و ديگر حوصلهام داشت سر ميرفت.
-: من برا چي بايد اينجا بمونم؟
-: روداري نکن بچه قرتي. گفتن بشين، بتمرگ ديگه
روي سينهاش خيلي بد خط با لاک نوشته بودند احمد خاليان و روي شانههايش درجه گروهبان دويي لق ميزد. «به کجا ميروي دخترم؟» عکس دختري بود از پشت توي يک پوستر قرمز و مشکي خوشرنگ. زهرا آمد توي سرم. پاکش کردم. قول داده بودم پاکش کنم. پيرمرد بغل دستي که ديد به پوستر خيرهام گفت : «بد زمونهاي شده، به هيشکي نميشه اعتماد کرد. دختره برداشته رفته دبي، گفته ديگه نميآم.» چيزي نپرسيده بودم. ولي پيرمرد را نگاه کردم که اگر خواست حرف بزند. چيز ديگري نگفت انگار قصه همين چند کلمه بود و يک آه که چند دقيقه بعد کشيد.
جناب سرگرد که آمد تو همه ما بلند شديم. فکر کنم اين دانشجوي بغل دستي من هول شد ما پيرمردها سرگرمي ديگري بجز نگاه كردن آدمها نداريم. سرگرد يک پا پليس بود توي لباس شخصي هم ابهتي داشت. ابهتاش رضاخاني نبود. مثل پليسهاي توي فيلمها بود که آدم دلش ميخواهد جاي آنها باشد و دزد و قاچاقچيها را بگيرد.
– : سرکار خاليان چشمبند رو باز کن متهم را اينجا بنشون و خودت متن بازجويي را بنويس. آقاي نويسنده شما هم خوش آمديد. فکر کنم سوژه خوبي براي نوشتن گير آوردهايد. کار خاصي نميخواهد بکنيد. حتي حرف هم نميخواهد بزنيد ما کار خودمان را ميکنيم و شما هم کار خودتان را ميکنيد. مينويسيد حالا اين که چه بنويسيد به خودتان ربط دارد.
-: نام؟
-: احمد
-: نام خانوادگي؟
-: آقاخاني
-: شما متهم به قتل تنها خواهر خود هستيد؟
-: بله جناب سرهنگ من کشتماش حقاش بود. رفته بود با يکي ديگه روي هم ريخته بود. ديشب که اومد خونه تصميمام رو گرفتم. وقتي خوابيد، رفتم با چادر خودش خفهاش کردم…نميشه اين پيرمرده و پسره برن بيرون آخه زشته مساله خونوادگيه.
-: حاج آقا که خودشون معتمد محلان البته نه محل شما و چون پرونده دارن بايد منتظر جواب اداره گذرنامه باشن. اين آقا پسرم هم استادش سفارش کرده که بايد بياد اينجا و داستان نوشتن ياد بگيره، نويسندهها هم مثل دکترا محرمن حرفتو بزن.
-: هيچي ديگه كشتيماش
-: همينجور الكي مگه شهر هرته؟
-: مجيد اينا چند وقت پيش با يه پسرهاي ديده بودنش. تو محل پيچيده بود. ديگه نميشد تو محل جلو بقال چقال آدم سرشو بالا كنه. يه بار به خودش گفتم اما جواب درست و حسابي نداد. من من كرد. پريرو رفتم دور كمدش يه نامه توش بود كه فلان بهمان همه چي دستگيرم شد. شب كه اومد هيچي نگفتم. وقتي رفت خوابيد چادرشو برداشتم و رفتم اتاقاش، اتاقاش پر عكسه روي تخت افتاده بود چادر رو دور گردناش آوردم و فشار دادم صداش در نيومد. به چشمهاش نگاه نكردم كه التماسام كنه. يكي دوبار با چشمهاش گول زده بودم. ميخواستم ديگه همهچيز تموم بشه.
-: زديش هم؟
-: نه جناب سرهنگ
-: اما توي گزارش پزشك قانوني نوشتن روي بدن مقتول آثار فراوان كبودي حاصل از ضرب و جرح ديده شده است؟
-: اون مال قبلنا بوده. اون شب دست هم بهش نزديم.
– : فكر نكردي با اين كار سرت ميره بالاي دار؟
-: نه جناب سرهنگ اون قد از قانون سرمون ميشه. مجيده ميگفت برا قصاص مساس بايد پدر مادر طرف بگن و درخواست كنن. بابا نهنه ما خودشون ديگه از دست اين آبجيمون ذله شدن بود. دختر خوبي بود ولي خوب، حرف گوش نميكرد. تازه، يه بچهشون رفته به باد فنا يكي ديگه رو نگه ميدارن. اينا رو قبلاً حساب و كتاب كرديم.
-: تو خودت ديده بودي كه خواهرت كار خلافي كرده باشه؟
-: وا… پش سر مرده نميشه حرف زد. ولي زنده كه بود مردم پش سرش حرف ميزدن. خوب دختره يه بر و رويي داشت. ولي بچههاي محل از ترس ما دو و برش نميپلكيدن. اما وقتي از محل ميرفت بيرون يه خبرايي به گوش ما ميرسيد حتمن چيزي بوده كه مردم ميگفتن.
-: خودت تو اونو با كسي ديده بودي؟
-: اگه ديده بودم كه حالا اتهاممون دو تا قتل بود. ولي حالا كه طرفو گرفتين مجيد ميتونه بياد شهادت بده.
آدم وقتي اينا رو ميبينه غم و غصه خودش يادش ميره. توي اين دنياي دراندشت چه چيزا كه نميبيني و نميشنوي. جل الخالق آخه آدم چي بگه. واي به دل نهنه باباش كه بايد داغ فرزند و داغ بدنومي رو ساليان ساليان رو پيشوني داشته باشن. ما حال ميگيم دختره رفته درس بخونه تا اهل محل ظن بد نبرن. هرچند صدبار پرسيدن كه چرا دخترتو تنهايي فرستادي بره خارج، آدم كه نميتونه بگه كه خودش رفته يا بردنش. بايد بگي رفته درس بخونه.
آي دختر چرا اين كارو با پدر پيرت كردي. مگه چي برات كم گذاشته بودم. نگفتيآبروي چندين ساله ما رو تو محل به باد ميدي. هاي دختر…
-: حاج آقا! حاج آقا!
-: بله بفرماييدجناب سرگرد. ببخشيد حواسم نبود.
-: متاسفانه جواب فاكس نيومده، شما فردا تشريف بيارين.
گفتم: دست شما درد نكنه انشاا… فردا خدمت ميرسم.
-: خدمت از ماست.
رو كرد به گروهبان و گفت: متهم را هم ببر بيرون كه هوايي بخوره
گفتم : ميتونم برم؟
-: آقاي نويسنده (آقاي نويسنده را با تاکيد و کنايه گفت) اين که سفيده
-: من نويسنده نيستم. کسي که نتونه دو كلمه زندگي خودش رو بنويسه حتي نتونه براش گريه کنه نويسنده نيست. ميتونم برم؟
سرگرد گفت: تو يه نويسنده ميشي اين قصه تو رو نويسنده ميکنه. کار ديگهاي از دست من ساخته نيست.
-: ميتونم به داداشش بگم که بين ما هيچ چيز خاصي نبوده.
-: اون قصه خودشو نوشته و تموم کرده. تو مواظب باش جلد دوماش نشي
از در دايره پنج آگاهي که آمدم بيرون احمد داشت آبميوه ميخورد مادر زهرا يک تکه سياهپوش کنارش نشسته بود و هق هق ميکرد. مرا ديد، مرا ميشناخت. ميخواستم بروم بگويم، به هردوشان بگويم، تقصير من نبود. اما شايد تقصير من باشد. وقتي آدم سعي ميکند قصه خودش را بنويسد سخت است بداند که تقصير کيست
5/3/1383
salam mamad.khubi? chera sherat injuri shodan? belakhare to ham shodi mese jama’ate sadta ye ghaz? nemituni mese bacheye adam sher benewisi? hatman bayad ada dar biari?
سلام به دوست خوبم با وبلاگ دموکراسیمانیست به روزم با مطالب وشعر خواندنی